تو از تمام بدیهای من خبر داری
عجب! که بر منِ بی پا و سر نظر داری
مرا رها کن و از نامِ ننگِ من بگذر
تو که هزار عاشقِ از من نجیب تر داری
نگو که قصهی تلخی است شیعیان تو را
نگو که از همهی ماجرا خبر داری
میان همهمههامان تو را رها کردیم
اگر چه در همه احوالمان اثر داری
چقدر شاعر این شعرها گلایه کند
که شاید از رخ نیکوت، پرده برداری
اگر چه خاکم و دور از وجود خورشیدم
مباد سایهی مهر از میانه برداری
بیا که ساعتِ دل، خواب مانده در شبِ تار
کِی است وقتِ قراری که با سحر داری؟
از این زمانهی غربت، غروبِ تنهایی
گلایه پیشِ که گویم، تو بیشتر داری
چطور از من و این خاطری که محزون است
توقع غزل و شعرهای تر داری؟
تا به حال پیش اومده خیلی حرف برای گفتن داشته باشید و بعد به جای اینکه بیشتر حرف بزنید، کلا پشیمون بشید و سکوت رو ترجیح بدید؟ ...
ای هر چه هست، از نفس کبریاییت
فخریه میکنند شهان. بر گداییت
عالم، مدار نقطهی پرگار اذنِ تو
بتها همه مسخر شأن خداییت
آوای التهاب تو را میتوان شنید
در نالههای غربتِ شبزندهداریات
ای نور پشت ابر، بتاب و ظهور کن
خورشید، بیقرارِ شبِ رونماییت
کعبه سیاه پوش شد از بس نیامدی
مروه، هلاکِ سعی تو و با صفاییت
با اشتیاق، دیده به راهت نشستهایم
در کوچههای گمشدهی آشناییت
دلها شکست و بغضِ فرو خورده باز شد
باز آی دلبرا که امان از جداییت
یک شب بتاب، ماه شب تیرهروی باش
از پشت ابر جلوه کن و رو به روی باش
قد نمازمان به تو قامت گرفته است
ناپاکی از من است، ببار و وضوی باش
*
یک دم بگیر فاصله ای دل، ز مردمان
فارغ ز شور و شر و بگوی و مگوی باش
در ازدحام کوچهی تاریک گم شدی
دنبال خویش، در به درِ جستجوی باش
*
آقا من از نگاه تو شرمنده میشوم
دستان من تهی است، خودت آبروی باش