خبر داری...

تو از تمام بدی‌های من خبر داری

عجب! که بر منِ بی پا و سر نظر داری

مرا رها کن و از نامِ ننگِ من بگذر

تو که هزار عاشقِ از من نجیب تر داری

نگو که قصه‌ی تلخی است شیعیان تو را

نگو که از همه‌ی ماجرا خبر داری

میان همهمه‌هامان تو را رها کردیم

اگر چه در همه احوالمان اثر داری

چقدر شاعر این شعرها گلایه کند

که شاید از رخ نیکوت، پرده برداری

اگر چه خاکم و دور از وجود خورشیدم

مباد سایه‌ی مهر از میانه برداری

بیا که ساعتِ دل، خواب مانده در شبِ تار

کِی است وقتِ قراری که با سحر داری؟

از این زمانه‌ی غربت، غروبِ تنهایی

گلایه پیشِ که گویم، تو بیشتر داری

چطور از من و این خاطری که محزون است

توقع غزل و شعر‌های تر داری؟